loading...

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

بازدید : 2385
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 5:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مسافر پیاده

دلم می‌خواست می‌توانستم عکس‌های دانشگاه موردعلاقه ام را چاپ کنم و روی کتابخانه بچسبانم.اما فعلا نمی‌توانم.

در عوض می‌روم و عکس‌های ساختمان و اینجا و آنجای دانشگاه را نگاه می‌کنم و برخی‌هایش را برای دوستم می‌فرستم و مثلا می‌گویم: اینجا رو می‌بینی؟از اینجا توی ساعت‌های بین کلاسی تردد میکنم.

عکس کتابخانه اش را باید حتما پیدا می‌کردم.کتابخانه برایم جای مهمی‌است.عکس را که یافتم،از اینکه تعداد قفسه‌های کتابش کم نیست،خوشحال شدم.این یعنی بهانه برای سر زدن به آنجا بسیار است.

دانشگاه قبلی ام هم کنابخانه داشت.اما کتاب‌هایش بیشتر حول محور رشته‌های موجود در دانشگاه بود.یعنی کلی کتاب شیمی‌در آنجا پیدا میشد و کتاب زیست و ... .

اما کتابخانه‌ی اینجا باید وسعت موضوعی بیشتری داشته باشد.اصلا نداشته باشد هم مهم نیست.همین که از لا به لای راهروهای هر قفسه،نور خورشید می‌پاشد روی میزها،خودش یک دنیا نعمت است.

تصور میکنم صبح زود باشد و پس از گذشت چند ساعت بارندگی شبانه،خورشید در حال طلوع باشد و من روی یکی از آن میزها نشسته باشم.بوی باران بزند به دماغم و نور خورشید بریزد توی صورتم...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 16
  • بازدید کننده امروز : 14
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 326
  • بازدید سال : 707
  • بازدید کلی : 54860
  • کدهای اختصاصی